ارائه شده توسط وبسایت متن عاشقانه  

شعراحمدشاملو

صبوحی

به پرواز شک کرده بودم

به هنگامی‌که شانه‌هایم

از توان سنگین بال

خمیده بود،

و در پاک‌بازی معصومانه گرگ‌ومیش

شبکور گرسنه چشم حریص

بال می‌زد

به پرواز شک کرده بودم من

سحرگاهان

سحر شیری‌رنگی نام بزرگ

در تجلی بود

با مریمی که می‌شکفت گفتم:«شوق دیدار خدایت هست؟»

بی که به پاسخ آوایی برآورد

خستگی باز زادن را

به خوابی سنگین

فروشد

همچنان

که تجلی ساحرانِ نام بزرگ؛

و شک

بر شانه‌های خمیده‌ام

جای نشین سنگینی توانمند

بالی شد

که دیگر بارش

به پرواز

احساس نیازی

نبود


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اجاره تاج گل ترحیم و شادی به نفع ایتام عقاید و روزمرگی های یک کاکتوس خاردار فوتبال90 گروه فنی و مهندسی وی سنتر لوازم یدکی Philip Jacki رازهاي داشتن يک خانواده موفق و سبز آذربایجان ماهنی لاری اجاره ماشین در تهران